کاش خیلی وخت داشتم
کاش خلوت تر بودم
کاش این همه چیز میز تو مغزم نبود
کاش میتونستم برنامه ریزی بهتری کنم
حداقل یه زمانی برا خودم داشتم مثلا دو ساعت تو روز مطلق برا خودم بود
نه اینکه از 11 یا 12 شب تازه زمان رسیدن به کارهای فوق واجبم باشه که اونم تا دو و سه شب مثه جت بخاد کار کنم و اصن حتی زمانی برا برنامه ریزی همون کار هم نداشته باشم...
کاش یه زمانی بود که متمرکز باشم ...
نمیدونم اشکال از منه یا از سیستم بچه داری...
من از لحظه چشم وا کردن مشغول بدو بدو هستم.... تا همین الان که نبات و همسر جان غش کردن...
همیشه عصر به بعد هم اینقده خستم که اصن تمرکزی ندارم... شاید تازه حدودای یازده شب مغزم به اندازه ای فرش بشه که بتونه کاری پیش ببره که اونم اینقده همیشه عقبم یا شاید بهتر باشه بگم اینقده از توقعات خودم عقبم که هر چی جلو می رم انتظارم براورده نمیشه...
اینجوری میشه که همیشه در حال مسابقه با زمان باقی می مونم
وختی درس میخوندم هم همینطوری بودم
هر چی هم برنامه ریزی های سخت میکردم باز مثه جت پیش میرفتم و هی هر مرحله انتظارم رو از خودم بالاتر می بردم و باز از انتظارم عقب می افتادم و باز بیشتر و بیشتر و بیشتر...
حالا هم هر چی میگذره اوضاع بدتر می شه...
توقعم رو بیارم پایین کارام پیش نمیره
بببرم بالا بیشتر از این نمی رسم...
همیشه ناراضی ام....
شاید اگه برا مهد نبات فکری کنم فرجی بشه...
هعی...
اونم برام آسون نیس
مثه غول بی شاخ و دم میمونه برام
پیدا کردن مهد...اوووووف
شاید چون خودمم که مهد می رفتم هیچ وخت باهاش هپی نبودم... نمی دونم ... شما ها مهد می رفتین؟ حالا با مهد گذاشتن بچه ها هپی هستین؟
میدونم که براش ضروریه ها...
اصن بحثی در فوایدش برا نبات نیس
یا اینکه اگه اون بتونه برنامه خوبی تو مهد داشته باشه منم سر و سامون میگیرم....
اصن بحثی درش نیس
اینکه فوایدش به دو طرف می رسه...
ولی برا من سخته... خیلی جزییات برام مهمه
مثلا من تو مهد خودم با مشکل بوها مواجه بودم
با غذا هایی که میدادن...
با دسشویی رفتن اونجا...
منظورم اینه که اون موقع اینها برا من خیلی بولد بود
ولی هیچ وخت به مامانم شکایتی نکردم... ولی از جزیی ترین چیزا اونجا رنج میبردم...
یا مثلا سرویسمون یه مدت کوتاهی رانندش که دوست باباهامون بود پاش شکست... یه نفر دیگه میومد که به شدت ادم مزخرفی بود تو عالم بچگی مون ... نه برا من ها برای همه مون... یا مثلا یکی دوتا از بچه ها که بزرگتر بودن گاهی ماها که کوچیکتر بودیم اذیت میکردن ولی من هیچ وخت نگفتم به مامانم که شکایتی کنم و اینا... حالا میترسم برا نبات همون شرایط پیش بیاد ... و به من چیزی نگه... یا بگه و من نتونم کاریش کنم.... یا چون تو سنی هس که گاهی یه چیزای خیالی ای تعریف میکنه که خوب من که کامل در جریانم میدونم فقط تو فکرشه و واقعی نیس.. ولی خوب وختی بره مهد من از کجا تمایز بدم که چی واقعیه و چی نیس؟؟؟ چی واقعا رنجش میده و چی رو داره اغراق میکنه...
کلا چون کنترلم رو شرایط کم میشه حس نا امنی دارم و فرافکنی هم... میدونم اصلی ترین مشکل درونه خودمه... ولی خوب از سختیه ماجرا نمیتونم کم کنم...
بزرگترین مشکل هم اینه که سخته اعتماد کنم...
وای چقد تو مغزم چیز میزه...
شماها اصن پیوستاری در نوشته های من حس میکنین؟ یا خیلی پرت و پلا مینویسم؟
چه غلطی دارم میکنم من؟
برم یه کم کار کنم شمام برام بنویسین لطفا نظرتون رو در مورد مهد و برنامه ریزی و ... چی فک میکنین؟